-نه....
مهراب: پس چی؟
-منو فقط ببخش...
مهراب: بخاطر چی؟
-نپرس.... ببخش ... میشه؟
مهراب: اره میشا ... میشه ... حالا من یه سوال بپرسم؟
-اوهوم...
مهراب: با من ازدواج میکنی...
و بلند خندید...
در ادامه گفت: به این شرط می بخشم...
وباز خندید...
وسط خنده اش بلند گفتم: اره. ..
ساکت شد.
با تعجب گفت: چی؟
-شنیدی...
مهراب: نشنیدم...
-چرا شنیدی....
مهراب:من شوخی کردم....
-میدونم...
مهراب: تو هم شوخی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه. ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با اینکه از شدت هق هقم کم شده بود اما هنوز بیصدا اشک میریختم.
مهراب با لحن مهربون تری گفت: میشا دیوونه چرا گریه میکنی؟ بهت نمیادااا... خره میخوای بیام فینتو بگیرم؟
وسط گریه ام زهر خند زدم....
مهراب خندید وگفت: خوشحال شدی میخوام فینتو بگیرم؟
-نخیرم...
مهراب: این لوس بازی ها هیچ رقمه بهت نمیاد هااا گفته باشم ...
-به تو چه...
مهراب: پس به کی چه؟
با لحن شیطنت داری گفت: مگه قرار نیست من اقاتون باشم؟
-چرا ...
مهراب با ذوق خندید و گفت: میشا اینطوری میگی من جدی جدی باورم میشه ها ... رحم کن...
-جدی جدی باورت بشه ...
مهراب: تو الان خوبی؟
-اره ...
مهراب: واقعا؟
-اره...
مهراب: مطمئن...
-اره...
مهراب: با من ازدواج میکنی دیگه؟
-اره...
مهراب: یا خدا ... راست میگی؟
-اره ...
مهراب: الان من هرچی بگم میگی اره؟
با خنده گفتم: اره...
مهراب: منو دوست داری؟
-اره...
مهراب: افرین ... افرین... همیشه همینطور حالت خراب بود زنگ بزن ... عالیه .... خوب خوب... دیگه چه سوالی بپرسم ... دو تا بچه خوبه؟
بلند خندیدم و مهراب گفت: حالا شدی همون ... نگفتی اره ها ...
-کوفت....
مهراب: کوفت چی؟ دارم اینده نگری میکنم...
-میخوام نکنی... بیشور... نه به باره نه بداره ... برو گمجو بچه پررو...
مهراب: ولی تو گفتی اره...
-اره...
مهراب: اره؟
-اره...
مهراب: اره ی اره؟
-اره...
مهراب خندید وگفت: یعنی میام خواستگاریت ها ....
-باشه ....
مهراب با ذوق وشوق گفت: یعنی تو هم میگی اره؟
-اره ....
مهراب: رو حرفت حساب کنم؟
محکم و با اطمینان گفتم: اره ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با کمی مکث گفت: میاما؟
-بیا ... ولی...
مهراب تند گفت: ولی چی؟
-اومدی تا تهش باید بیای...
مهراب با قطعیت گفت: میام...
نفس عمیقی کشیدم ... از اون حس خفقان اور خبری نبود....
هنوز کاملا اروم نشده بودم دلم میخواست با مهراب حرف بزنم ... دلم میخواست نازمو بکشه و گریه هام براش مهم باشه ... دلم میخواست حرف بزنم... یه جورایی امیدوار تر شده بودم...
اما با صدای چند تقه که به در خورد ناچارا توی گوشی گفتم: مهراب باید برم...
مهراب با لحن مهربون خاص خودش گفت: برو عزیزم... ولی گفتی اره ها ....
-میشاست و حرفش...
مهراب: نوکرشم...
-ما بیشتر....
-کوچیکتم...
-ما بیشتر...
مهراب خندید وگفت: برو عزیزم... مراقب خودتم باش... و کمی بعد تماس و قطع کردم...
از پشت در بلند شدم...
تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود.
از پشت در بلند شدم... تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود. هامین در اتاق و باز کرد. با دیدنم لبخندی زد وگفت: دو ساعته کجایی؟ به کل وارد اتاق شد و گر ه ی کراواتشو شل کرد وگفت: همه دارن دنبالت میگردن .... پایین دامن و صاف کردم وگفتم: گم نشدم که ... هامین با نگاه خیره ای به سمتم اومد و گفت: ببینمت... گریه کردی؟ -نه ... هامین: قیافه ات که اینو نمیگه.... رومو به سمت مخالفش چرخوندم وگفتم: حالا چیکارم داشتی... هامین: طوری شده؟ با حرص گفتم: چطور میخواستی بشه؟ هامین: الان میخوان شام و سرو کنن ... نمیخوای بیای... از صبحم که چیزی نخوردی... پوفی کشیدم وگفتم:چرا ... اب انار خوردم.... لبخندی زد وگفت:اب انار شد غذا؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: گرسنه نیستم... پایین لباسم کمی چروک شده بود ... برام مهم نبود... هامین دستشو روی شونه ام گذاشت ... انگار داغم کردن.... انگار داشتن شکنجه ام میکردن ... اما صدای بله ای که خودم هم حتی نشنیدم مثل پتک به سرم خورد . چیه میخوای شونه خالی کنی؟؟؟ میخوای دست گرمشو پس بزنی؟ پس چرا ماتت برده؟ اون که الان محرمته ... چرا میخوای از محرمت فرار کنی. نفس عمیقی کشیدم و به اینه خیره شدم.... هامین هم تو اینه به من نگاه میکرد. لبخندی زد وگفت: باز چی شده؟ دستشو از روی شونه ام پایین انداختم و گفتم: دست از سرم بردار... و به سمت پنجره رفتم ... نفسمو سخت و سنگین بیرون فرستادم... در حالی که دندون هامو از حرص روی هم میساییدم گفتم: فردا میریم این صیغه نامه است ... چیه ... اینو فسخ میکنیم... هامین: حالا چه عجله ایه؟ با حرص به سمتش چرخیدم و زل زدم تو چشمهاش... هامین حس کرد باید توضیح بده .. با من من گفت: خوب منظورم اینه که حال پدرت هنوز مساعد نیست... با صدای مرتعشی که از روی حرص و عصبانیت بود گفتم: من دیگه هیچی برام مهم نیست... فقط میخوام از شر تو خلاص بشم... فهمیدی؟ هامین صورتش در هم رفت و با نگاه پر غیظی گفت: اوه ... تو یه جوری حرف میزنی که انگار من خیلی از خدا خواسته ام ... ببین تو این مدت هرچی دلت خواسته به من گفتی... وسط حرفش پریدم و گفتم: بدترشم میگم.... تو داری بازندگیم بازی میکنی.... فکرنکن حالیم نیست... امروز و فردا کردنای تو باعث شده الان تو این موقعیت گیر کنم.... محرم کسی بشم که ...اه ه ه... موهامو تو چنگم گرفتم.... از خستگی و بغض و ضعف و حس خفگی که داشتم... به دیوار تکیه دادم... باز داشتم دق ودلی هامو سر هامین خالی میکردم... داشت جمله اماده میکرد که بگه اما وسط حرفش اومدم وگفتم: معذرت میخوام.... من حق ندارم سر تو داد بزنم.... اما میزنم... هامین پوفی کشید و با کلافگی گفت: میدونی مشکل تو چیه ؟ مشکلت اینه که فکر میکنی من از این شرایط راضی ام... باز داشت با حرفهاش عصبیم میکرد... راضی نیستی؟ تو ؟ تو که منو بوسیدی... از نارضایتیت بود؟ چرا بازیم میدی... با لحن خسته ای گفتم: تو راضی نیستی؟ تو؟ تو اگه راضی نیستی پس معنی این کارات چی میتونه باشه؟ هامین با عصبانیت گفت: کدوم کارا ... میشا من که ازت معذرت خواستم... تو مشکلت چیه؟ بزودی همه چیز تموم میشه.... بهت قول میدم تا اخر هفته هم طول نکشه ... تو هم اگه اینقدر از من بیزاری از اول یه فکر میکردی نه حالا ... که وقتی منم اومدم کل دغدغه ام شده همین... یه موضوع مسخره و پیش پا افتاده که نمیدونم چرا تا الان طول کشیده ... درحالی که باید زودتر از اینها فیصله پیدا میکرد.... فقط من مقصر نیستم.... رومو برگردونم... زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم.... هامین چند لحظه ای چیزی نگفت.... با نفس های پر حرص خودشو خالی میکرد ... مطمئن بودم که اگه مراعات حالمو نمیکرد دو سه تا سیلی به صورتم زده بود ... دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.... نمیدونستم این شرایط و تا کی باید تحمل کنم... هامین جلوم نشست وگفت: من نمیفهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی... از پشت پرده ی اشکم تو صورتش زل زدم... درادامه ی حرفش گفت: و نمیدونم چرااینقدر از من بیزاری...... پوفی کشید ... حرفش بدتر از هزار تا فحش بود ... بیزار، من ...؟ نه ... نبودم... متنفر و بیزار نبودم... با صدای خفه ای گفتم: تویی که از من متنفری... هامین با تعجب گفت: مــــــن؟؟؟ من کی از تو متنفر بودم.... -بودی.... همیشه متنفر بودی... هامین : میشا من ... تو دختر خالمی. .برای چی ازت متنفر باشم... من ... من خیلی هم ... تو رو دو... دستمو جلوی دهنش گذاشتم کاملا اشکهام روی صورتم میریختن .... در همون حال نزارم گفتم: هیس.... هیچی نگو.... بذار فکر کنم ازم متنفری... بذار فکر کنم همیشه ازم متنفری... من همیشه همین فکرو کردم.... وقتی بلیطای رفتنتو اتیش زدم که نری... که پروازت یک هفته فقط عقب افتاد و تو بیشتر ازم متنفر شدی یادته؟ دیگه باهام حرف نمیزدی؟ من نمیخواستم بری... ولی رفتی.... من دوازده سال درگیر بودم .... با خودم... با خاطراتم... با تمام یادگاریهات... فکر میکردم وقتی برگردی حتما ازدواج کردی... ولی برگشتی ... درست وقتی برگشتی که من همه ی احساسات احمقانه امو فراموش کرده بودم... درست وقتی برگشتی که اونقدر بزرگ شدم که بهم درخواست ازدواج بدن... برام خواستگار بیاد .... که دوستم داشته باشن ... درست وقتی برگشتی که ...که... که من.... که من منتظرت نبودم...! وصدای هق هقم بلند شد... چی گفتم.... این چه حرفی بود که زدم .... این یه اعتراف بود یا یه حقیقت محض فراموش شده؟ شایدم خاکستر زیر اتیش...!!!چرا گفتم؟چی گفتم؟؟؟ من نمیخواستم... این لحظه ی مضحک و نمیخواستم... این دردی که تو سینه ام بود ونمیخواستم... لحظه لحظه ی خاطراتم با پسرخاله ی دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخواستم... چهره ی مهراب که جلوی چشمم کنار نمیرفت ونمیخواستم... حتی نگاه پرحیرت الان هامین... چشمهامو بستم... حس میکردم ذره ذره از وجودم داره کم میشه. نگاه سنگین هامین و روی خودم حس میکردم.... دستهام که می لرزیدن و لرزششون ازفشار اعصابم بود و جلوی صورتم گرفتم و بلند و بلندتر زار زدم.... حس کردم هامین دستشو انداخت دور گردنمو خواست منو به سمت خودش بکشه که با حرص پسش زدم وگفتم: بس کن دیگه ... چی از جونم میخوای... هامین با بهت گفت: میشا. ... با صدای پر از بغضی گفتم: میشا چی؟ هان؟ میشایی وجود نداره.. تو همیشه مرضیه صداش میکردی تا حرصش دربیاد... من فقط برای تو دخترخاله مرضیه ام که ازش متنفری که از خراب کاری هاش بدت میومد از لوس بازی هاش بدت میومد از قیافه ی لاغرمردنی و زرزروش بدت میومد من مرضیه ام... همین....! اینقدر منو درگیر نکن.... من نمیخوام .... رومو ازش گرفتم... هنوز زیر لب داشتم ناله میکرد و گریه میکردم... دیگه نه غرور برام مهم بود ... نه شخصیت نه هیچ کوفت دیگه ای... من فقط دلم میخواست از این بند و زنجیری که توش گیر کردم بیرون بیام... از این باتلاقی که برام درست کرده بودن بیرون بیام... وکمتر دست وپا بزنم... که همین دست وپا زدنم بیشتر منو فرو می برد! هامین دستشو برد زیر چونه امو گفت: به من نگاه کن.... سرمو با ملایمت به سمت خودش چرخوند وگفت: تو چته؟ چرا فکر میکنی من ازت متنفرم... من کی ازت متنفر بودم... تو چیو نمیخوای؟ بعد از مکث بلندی گفتم: نمیخوام خیانت کنم.... شوکه شد.... به ارومی دستشو از زیر چونه ام برداشت وگفت: خیانت؟ -من زندگی خودمو دارم... تو هم زندگی خودتو داری.... من نمیخوام فکر کنم که میتونم درگیر کسی بشم که تمام شرایطش ایده اله.... نمی خوام درگیر خاطرات بچگی هام بشم که حاضرم همه ی زندگیمو بدم که دوباره .... و نفسمو پرصدا بیرون دادم.... هق هقم ساکت شده بود اما هنوز بی صدا اشک میریختم... موضوع این بود که هنوزحتی خودمم نمیدونستم چی میخوام. هامین نفس عمیقی کشید... چند لحظه ای هیچی نگفت..... شاید ده دقیقه هیچ کدوممون حرفی نزدیم... یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت: به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که تو بچگی دخترخالم دوستم داشته باشه یعنی همیشه فکر میکردم تو ازم متنفر باشی ولی نبودی..... و لبخندش عمیق تر شد. -تو فقط منو اذیت میکردی.... یادت نیست چقدر بلا سر من اوردی؟ هامین: همشون تلافی کارای خودت بود... وگرنه من هیچ وقت عمدی اذیتت نمیکردم... تو همیشه یه بلایی سرم میاوردی که منم مجبور میشدم تلافی کنم... همه ی کارایی که کردم فقط تلافی بود.... -تو منو مرضیه صدا میکردی.... همین برای تمام اون کارا کافی بود.... هامین: اونم بخاطر همین صدا زدنای تو بود... اون عیب نداشت؟ نفس عمیقی کشیدم و هامین بحث وعوض کرد وگفت: من میشناسمش ؟ با تعجب گفتم: کیو؟ هامین : همین که دل تو رو برده.... -اره ... دیدیش... هامین: مهران؟ با حرص گفتم: مهران کیه؟ از صبح هی میگه مهران مهران... مهراب... هامین: اهان.... پس همینه... بعد از مکث و نفس عمیقی گفت: میرم تحقیقات... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشته باشه نمیذارما بهت گفته باشم... -اصلا خانواده نداره.... با تعجب زل زد به من وگفت: یعنی چی؟ -پرورشگاهیه.... هامین دهنش باز مونده بود ... اصلا نمیدونست چی باید بگه... یه لحظه ارامش داشتم. حداقل به یکی از طرفین حرف دلمو زدم... اخم کرده بود... فکش منقبض شده بود... با کمی مکث گفت: تو چه حسی بهش داری؟ -توقع داری بهش چه حسی داشته باشم.... هامین: یعنی اینقدر دوستش داری که میخوای با چنین ادمی ازدواج کنی؟ جبهه گرفتم وگفتم: مگه اون چه اشکالی داره؟ یک ساله میشناسمش... هیچ خطایی نکرده... پسر خوبیه ... با تمام بی خانواده بودنش تونسته درس بخونه و روی پای خودش بایسته .... اینا کافی نیست؟ هامین لبخندی زد وگفت: چه دفاعی... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: وقتی این مشکلمون حل بشه میاد خواستگاریم... هامین: نگران نباش تا اخر هفته یه جوری سر وتهشو هم میاریم... -بعدش من یه مشکل جدید تر دارم... هامین: بله ... خانواده نداشتن مهراب چیزی نیست که به همین راحتی بشه ازش چشم پوشی کرد...! -باید کمکم کنی... هامین با اخم گفت: من؟ -مگه قرار نیست مثل برادرم باشی؟ تو چشمهام خیره شد... لبخند مصنوعی ای زد و گفت: اگه خودمم مخالف باشم چی؟ -لطفا مخالف نباش... به تندی از جاش بلند شد وگفت: حالا تا اون موقع .... نمیای بریم شام بخوریم... من گرسنمه.... -قول دادی ها... هامین: من کی قول دادم؟ -پس قول بده.... هامین: قول نمیدم.... -احساسات من برات مهم نیست...؟ هامین: احساسات؟ یعنی اینقدر دوستش داری؟ -کمکم کن دیگه... هامین پوزخندی زد و گفت: اگه بشه اسمشو گذاشت کمک ... ! چند لحظه چیزی نگفت... بهم خیره شده بودیم و چیزی نمیگفتیم... من سبک شده بودم. یه احساس پر مانندی تو وجودم وول میخورد. هرچی که بود من تکلیف خودمو میدونستم... مهراب تنها کیس و گزینه ای که به درد زندگی اینده ی من میخورد. چه از لحاظ فرهنگی چه از لحاظ تحصیلات ... من کارم درست بود ...؟ این جمله ی ذهنم خبری بود یا پرسشی؟ من به مهراب زنگ زدم که از درگیری هام سبک بشم ... بعد ... سرمو تکون دادم. هامین ایستاده بود. هامین نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من نمیرفتم فرانسه ... میموندم ایران.... تو باهام ازدواج میکردی؟ جوابشو ندادم اما هنوز داشتم خیره نگاهش میکردم... مطمئن نبودم که اگه نمیرفت من همون حسی و داشتم که با رفتنش بهش پیدا کرده بودم؟ هامین بعد از مکثی گفت: اگه بعد ازدوازده سال برمیگشتم و مهرابی وجود نداشت چی حاضر بودی باهام ازدواج کنی؟ -آره ... اونقدر صریح وبدون فکر گفتم که لبخندی زد که به نظرم تلخ بود .... گفت: نمیای شام؟ -باید خودمو مرتب کنم... تو برو میام... روشو برگردوند اما تو چهار چوب در اتاقش ایستاد و پشت به من گفت: وقتی بلیطا رو اتیش زدی تمام امید و ارزوم بود که بمونم ایران و نرم... اما نشد فقط رفتنم یه هفته عقب افتاد.... یه هفته ای که ... پوفی کشید و ادامه داد: اون لطفت تنها کاریه که در حقم کردی و بی جواب موند... -پس حالا تلافی کن... اگه خانواده ام با مهراب مخالف بودن.... نه منتظر موند جمله ام تموم بشه نه حتی جوابمو داد؛ رفت و در و بست... من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... ! من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... ! از اتاق بیرون اومدم ... موجی از سرما دوباره به صورتم ضربه زد. حکایتم شده بود حکایت گلی که در عقد زنبور است اما پروانه هم دوست دارد... ! تو کی هستی میشا ... واقعا چی میخوای؟ حس میکردم بین دوراهی عشق و منطق گیرکردم... بین دوراهی خاطرات دیروز و لحظات امروزم... بین دوست داشتن های کودکی وجوونیم... حالا من میشا ... چی بودم؟ چی میخواستم... کاش میدونستم ته دلم باید پر از مهر و اب باشه ... یا گرم مثل تابستون... معنی اسمش بود ... هامین یعنی گرمای تابستون...! خدا لعنت کنه منو که... سرمو تکون دادم باز داشت گریه ام میگرفت. پرهام و هامین مشغول صحبت بودن ... با دیدن من هامین به سمتم اومد و باهم به سمت میز غذا رفتیم وفیلمبردار هم دم ما شد و مثلا داشت فیلم میگرفت... این فیلما به چه دردی میخورد؟ به بشقاب پر از غذا خیره شدم... هامین لبخندی زد وگفت: چرا نمیخوری؟ از اینکه مجبور بودم با هامین تو یه بشقاب غذا بخورم و تو یه لیوان نوشابه با دو تانی.... یه مدلی مور مور شدم... این چه وضعشه... با غرغر گفتم: حالا نمیشد بگی یه بشقاب دیگه واسه من بیارن... هامین با خنده گفت: تمرین کن در اینده بدردت میخوره.... حس کردم حرفشو با طعنه زد ... با این حال سکوت کردم و ترجیح دادم تکه های جوجه و کوبیده رو خالی خالی بخورم... البته از اون زرشک پلو وسبزی پلو اصلا نمیشد گذشت... تشنه ام بود... هامین لیوان و بلند کرده بود و جلوی خودش گذاشته بود نی و کرده بود تو دهنش... با سقلمه زدم تو پهلوش و گفتم: تمومش کردی منم میخوام... لیوان و جلوم گذاشت وگفت: همش دو قلوپ خوردم... به نی ها نگاه کردم... چشمامو ریز کردم و گفتم: کدوم نی تو بود؟ هامین با گیجی گفت: چه میدونم.... این.... -رو هوا یه چی میگی ها.... من نشونه گذاشته بودم چپیه مال من باشه راستیه مال تو... اینقدر تکونش دادی که قاطی شد کی چپ بود کی راست... هامین با خنده داشت به غرغرهای من گوش میداد... منم نامردی نکردم و دو تا نی ها رو تو پیش دستی گذاشتم و با لیوان تمام محتویات نوشابه رو سر کشیدم.... یه اخیش هم تنگش زدم که هامین گفت: همشو تموم کردی.... منم میخواستم... -وقتی نی ها رو قاطی میکنی همین میشه ... خوشبختانه چنگالم دستم بود وگرنه استرس قاطی شدن اونو هم داشتم... با دیدن مارال بااون پیراهن مشکی ساتن دنباله دارش درحالی که به سمتمون میومد با لبخند گفت: خوب خوش خوشانتون شده ها ... هامین لبخندی زد و گفت: قسمت شما بشه مارال جان.... مارال ریسه ای رفت و صدای ارکست که مهمونا رو دعو ت میکرد تا دوباره ورجه وورجه کنن... اول همه سهراب و اذین و فرناز و ارمین اومدن وسط... پرهام هم بدو بدو خودشو به مارال رسوند ونفهمیدم چی در گوشش گفت که پیشنهاد رقصشو قبول کرد. من و خواهرم کلا خیانت کار بودیم... اگه اون همکلاسیشو ببینم... همه چیز ومیذارم کف دستش! خبری از محیا نبود .... یه اهنگ اروم و لایت بود برای رقص تانگوی دونفره.... خداخدا میکردم این ارکسته هوس اینکه من و هامین هم بپریم وسط نکنه ... با دیدن زوج های دیگه ای که میومدن تو جمع استرس گرفته بودم... بالاخره از چیزی که میترسیدم سرم اومد.... ارکست روانی اسم من و هامین گفت ... جمع هم منتظر به من و هامین نگاه میکردن.... هامین به ارومی دستمو گرفت وگفت: این اخرین رقص امشبه.... نفس عمیقی کشیدم وهامین گفت: میخوای نریم؟ نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... به ارومی بلند شدم ... هامین دستمو گرفته بود ... صدای موزیک بلندتر شد و جمع با سوت وهلهله تشویقمون میکردن فضا برای من وهامین خالی شده بود. هامین دستاشو دور کمرم انداخت و منم دستهامو روی شونه هاش گذاشتم... با وجود اون کفش ها باز هم تا گردنش بیشتر قدم نمیرسید. هامین لبخندی زد و به ارومی حرکت میکردیم.... هیچ اتفاق خاصی قرار نبود توی رقص بیفته ... هامین زیر گوشم گفت: امشب خاطره انگیزه... -اره ... هامین لبخندی زد وگفت: با مهراب چطوری اشنا شدی... -مهمه؟ هامین : نه... و سکوت کرد... کمی بعد دوباره گفت: خیلی دوستش داری؟ -مهمه ؟ هامین اخمی کرد وگفت: اره... -چرا برات مهمه که بدونی دخترخاله ات چقدر دوست پسرشو دوست داره.... هامین: میترسم دخترخالم اشتباه کرده باشه... -نترس.... من نیازی به نگرانی تو ندارم... هامین: اره نداری... و باز سکوت کردیم. کسی اومد شادباش داد ... اسکناس ها رو من تو جیب هامین میذاشتم تا مانع حرکت دستهام نباشن... صداها تک وتوک میومد که میگفت: خوشبخت باشین.... نمیدونم بقیه پیش خودشون چه فکری میکردند.... ما خوشبخت میشیم؟ مایی که قرار نیست باهم باشیم؟ پوزخندی به افکارشون می زدم... پوزخندی به خودمو نمایشی که حالا به اخراش رسیده بود زدم... و به چهره ی درهم هامین خیره شدم... ریتم اهنگ عوض شد و تند رقصی و شاد شد... از هامین کمی فاصله گرفتم.... همه باز ریختن وسط... رقص نور و همخوانی همه باعث هیجان شده بود.... پاهام درد میکرد اما با ریتم اهنگ هنوز درجا میپریدم... با صدای جمع که با ارکست همگی میگفتن: داماد عروس ببوس یالا... یه لحظه از حرکتم متوقف شدم... عین بازی استپ رقص درجا ایستاده بودم... خود هامین هم شوکه شده بود. اینجا که عروسی نبود ... نامزدی بود... همه هنوز تکرار میکردن.... صدای خاله مستان و اذین ومارال وفرناز وبیشتر ازبقیه میشنیدم... بعلاوه ی ارمین و سهراب ... مامانم به همراه بابا گوشه ای ایستاده بودند و با لبخند به ماها نگاه میکردند. من مستاصل به هامین خیره شدم... همه منتظر حرکت اون بودند.... کمی خودشو جلو کشید.... من عقب رفتم... دوباره اومد جلو... و صدای جمع: داماد عروس و ببوس یالا.... کاش همشون لال میشدن.... اه ه ه ...! با نگرانی به هامین خیره شدم.... در یک لحظه ی کاملا ناگهانی به سمتم اومد.... دیگه نتونستم خودمو به موقع عقب بکشم.... هامین یه لحظه به سمت لبهام رفت اما دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیمو بوسید... تو چشمهاش خیره شدم.... حس میکردم میخواد چیزی وبهم بگه اما نگفت... لبخندی بهش زدم ... فکر کنم خودشم میدونست چقدر با این کارش به اندازه ی تمام عمرم ازش ممنون شدم...! مهمون ها راضی بودند ... بالاخره جشن کذاییمون به پایان رسید.... هامین ما رو به خونه رسوند.... به طور واضحی هیچ حرفی باهم نمیزدیم... من به تموم شدن مراسم فکر میکردم وخستگیم... و هامین ... حس میکردم ناراحته یا چیزی اذیتش میکنه ... با دیدن خونه امون نفس راحتی کشیدم.... دیگه جونی برام نمونده بود حتی برای فکر کردن هم انرژی نداشتم! سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم. با اینکه یازده ساعت خوابیده بودم اماهنوز خسته بودم و تنم کوفته بود.... خیر سرم ورزشکار بودم... با تمام تمرین هایی که به عسل هم داده بودم خسته تر شده بودم..... اخر هفته مسابقه داشت... در حالی که توی پیاده رو راه میرفتم... با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم. هامین بود که میگفت: ادرس مهراب وبده ... -واسه چی؟ هامین:تحقیقات. ایش.... حالا اینم شده کاسه ی داغ ترا زاش واسه من. در جواب فقط ادرس و نوشتم و اینکه خطم شارژ نداره. گوشیمو تو جیب مانتوم گذاشتم. بیخیال ایستگاه اتوبوس شدم... خسته بودم... هنوز پاهام خوب نشده بود... حس میکردم تک تک انگشتهام تاول زده .... دیشب واقعا خسته کننده بود. با دیدن یه پیکان درب و داغون دستمو تکون دادم .... خوشبختانه مسیرش میخورد... عقب سوار شدم... خوشبختانه ترافیک حادی نبود... دوست داشتم کوچه رو هم بره داخل ولی دیگه سرکوچه پیاده شدم و حساب کردم... هنوز وارد کوچه نشده بودم که حس کردم کتفم به شدت سوخت و کمرم به دیوار اجری یه بریدگی سرکوچه خورد. با دیدن عرفان که کیفمو کشیده بود و باعث این درد وحشتناک توی کتف و کمرم شده بود پوفی کشیدم و گفتم: باز که تو سر و کله ات پیدا شد... مچ دست چپمو گرفته بود با بند کیفم.... تنش بوی گند عرق میداد... داشتم بالا میاوردم... با اون چهره ی ته ریش گرفته اش . درحالی که صورتشو به صورتم نزدیک میکرد گفت: میخوام کاری باهات بکنم که تا عمر داری یادت نره... حالا جرات داری جیغ بزن... لبهاشو به سمت لبهام برد که در یه حرکت ناگهانی با پیشونیم به دماغش زدم.... صدای آخش بلند شد... یه آپارکات بهش زدم... ولی از تک و تا نیفتاد... هنوز بند کیفم تو دستش بود... بیخیال کیفم شدم و شروع به دویدن کردم... اصلا حواسم نبود که سر کوچه ی خونمون بودیم... ومن به سمت خیابون دویدم... برای پشیمون شدن و برگشتن به سمت خونه خیلی دیر شده بود ... عرفان هم دنبال میدوید و مدام دادمیزد: وایسا... پاهام جون نداشتن اماتمام قدرتمو ریخته بودم توشون و سعی میکردم سریع تر بدودم... از تو کوچه پس کوچه ها میرفتم سعی میکردم گمم کنه... اما بهم رسید و چنگ انداخت به موهام که دم اسبی بسته بودم... و از روی روسری محکم کشیدشون... درد بدی توی سرم پیچید بی اراده سرعتم کند شد و با یه حرکت عرفان نقش زمین شدم... یه درد وحشتناک تر توی کف دستهام پیچید... با دیدن شیشه خرده هایی که روی زمین بود و خونی که از کف دستهام بیرون میزد اشک تو چشمام جمع شد. عرفان با نفس نفس بالای سرم ایستاده بود روسریم دستش بود... لبخند گندی زد و باز دم اسبی موهامو محکم کشید و به زور بلندم کرد. حس میکردم دیگه جونی واسم نمونده... کاش روسریم رو سرم بود ... حتی نمیدونستم کیفم کجاست... دستهامو روی دستش که محکم موهامو گرفته بود و میکشید گذاشتم ... سعی میکردم از دستش راحت بشم... درد و سوزشی که توی دستهام بود و تیر کشیدن سرم بخاطر کشیده شدن موهام... بغض کرده بودم... ولی حق نداشتم جلوی این اشغال گریه کنم. عرفان با حرص گفت: حالا دیگه نامزد میکنی.... فکر کردی به همین راحتی میتونی از دستم در بری... کریه خندید و گفت: کوچولوی زرنگ خوب افتادی تو تله... دست اش ولاشمو تو جیبم فرستادم و گوشیمو دراوردم وگفتم: برو گمشو تا زنگ نزدم به پلیس... ویادم افتاد اصلا شارژ ندارم که تماس بگیرم... و چند ثانیه بعد ذهنم بهم خط داد که شماره های ضروری و میتونم بگیرم...!اما قبل از اینکه خط ذهنیمو دنبال کنم عرفان گوشیمو از دستم کشید وپرتش کرد رو زمین و دل و روده ی بیچاره اش ریخت بیرون. تقلا میکردم... دیگه باید بیخیال ابرو میشدم و جیغ میکشیدم... ولی کوچه اونقدر خلوت بود که حس میکردم هیچ کاری ازم برنمیاد. عرفان دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد... و گفت: فکر کردی میذارم قبل اینکه مال خودم بشی کس دیگه قرت بزنه؟؟؟ فکر کردی... تو صورتش تف کردم و گفت: جوون... همین کارا رو میکنی که هواخواه زیاد داری... نفسم تو سینه ام حبس شده بود از سوزش دستم و درد سرم درحال غش کردن بودم... عرفان عوضی بهم نزدیکتر شد ... قبل هر حرکتی با پام محکم به وسط پاش زدم. منو به تمام زورش به سمتی محکم پرت کرد و پیشونیم به تیر برقی که سر کوچه بود خورد... لغزش و سر خوردن خون و روی پیشونیم حس میکردم... عرفان دولا شده بود و بهم بد وبیراه میگفت... اصلا نفهمیدم کی گریه ام گرفته بود... تلو تلو میخوردم... ولی باز شروع کردم به دویدن... سر لخت تو خیابون میدویدم. وارد خیابون اصلی شدم... برگشتم عقب ببینم هنوز دنبالم میاد یا نه... نفس راحتی کشیدم کسی دنبالم نبود. به جلو خیره شدم... با شنیدن صدای بوق و اخرین ضربه ای که بهم خورد حس کردم تمام بدنم خرد شد و دیگه متوجه چیزی نشدم... چون همه چیز دربرابرم سیاه شد! ========= « قسمت هجدهم » سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و به سقف شرکت خیره شدم... با خودم کلنجار میرفتم که بدون پلک زدن به سقف نگاه کنم... تمام دیشب و بیدار مونده بودم... حس میکردم تمام بدنم کوفته است... خسته بودم اما خوابم نمی برد یعنی تنها عاملی که فکر میکردم نمیتونست خستگیمو برطرف کنه همون خواب بود. کمی از قهوه ی سرد شده ام مزه مزه کردم... بعد هم چشمهامو بستم... اولین تصویری که جلوی چشمم رژه میرفت چهره ی بغض کرده ی میشا بود ... لباس نباتی رنگش که با زوایای اندامش تناسب برقرار کرده بود... مدل موها و ارایشش همه چیز برای درخشیدنش کافی بود اما اون جلوی چشم من نمی درخشید ... بغض میکرد ... گریه میکرد ... نفسمو فوت کردم... نمیدونستم چه مرگمه... نمیدونستم چرا خسته ام... نمیدونستم چرا دارم به کسی فکر میکنم که تا دیروز ... نه دیروزم بهش فکر میکردم... فقط تلاش میکردم از ذهنم پرتش کنم بیرون ... اما هیچ وقت موفق نمیشدم. حالا بدون هیچ تلاشی مستقیم بهش فکر میکردم اما حس میکردم اونه که داره تلاش میکنه تا من بهش فکر نکنم... خودمو درگیرش نکنم... و البته موفق هم میشد... چون حس اینکه حقی ندارم تا بهش فکر کنم بهم چیره شده بود ... و درکنارش حس عذاب وجدان چون داشتم لحظاتی که با اون بودم و مرور میکردم ولی حق نداشتم اتفاقاتی و مرور کنم که اجباری رخ میدادن...! پس باید عذاب وجدان داشته باشم... خسته باشم... کلافه و سردر گم هم باشم... بدتراز همه اینکه ندونم باید چه کار کنم... !!! گوشیم هنوز دستم بود... سرمو پایین انداختم ... دوباره به اسمش زل زدم... میشا... !!! یه لحظه از ذهنم گذشت چرا تو گوشیم اسمشو مرضیه سیو نکردم. با صدای پرهام به خودم اومدم : _ چی تو اون گوشیه که دو ساعته زل زدی بهش ؟! گوشی رو انداختم رو میز و به پرهام که گوشه ی اتاق داشت واسه خودش قهوه درست میکرد نگاه کردم . ترجیح داده بودم تو این زمینه سیستم اروپایی رو به کار ببندم و تو شرکتم خبری از آبدارچی نبود ، هر کی چایی یا قهوه میخواست باید خودش واسه خودش درست میکرد ، چلاق که نبودیم ! واسه تمیز کاری هم با یه شرکت نظافتی قرارداد بسته بودیم . پرهام هم با وجودی که اوایل اصرار داشت به استخدام آبدارچی حالا بعد از گذشت چند روز دیگه یاد گرفته بود چجوری باید چایی و قهوه درست کنه . دوباره نگام کرد و گفت : _ اونجوری نگام نکن . اندازه ی خودم درست کردم ... و تمام محتوی قهوه ساز و حالی کرد تو لیوانش ... وقتی سکوت منو دید در حالیکه رو مبل لم میداد با تعجب گفت : _ چته تو ؟ زبونت سر جاشه ؟ اروم گفتم : فکر کنم اره.... پرهام سری تکون داد... پاهامو روی میز دراز کردم و دوباره به سقف زل زدم. باز داشتم کلنجار میرفتم تا پلک نزنم... بچه که بودیم با میشا زیاد این بازی و میکردیم... صدای زنگ دارش تو گوشم بود... -تو اول پلک زدی... سوختی... سوختی... -نه نسوختم... -چرا من خودم دیدم که پلک زدی... -نه نزدم... -ولی زدی. بعد بغض میکرد ... منم که هیچ وقت حوصله ی گریه اشو نداشتم... اما خودم میدونستم همیشه منم که دارم جرمیزدم... با حرص میگفتم: اصلا بیا از اول بازی کنیم... اون میگفت : نه ... بعد قهر میکرد و میرفت پی عروسک بازیش تنها مینشست حتی اون موقع هم میدونستم منتظره برم منت کشی... ولی غرورم بهم اجازه نمیداد برم منتشو بکشم ... من بیخیال میشدم و میرفتم سر وقت یکی دیگه ... بعد اون بود که همیشه بدو بدو میومد وسط ومیگفت: بیا از دوباره با هم بازی کنیم... بعد من میگفتم نه و... اون دوباره قهر میکرد. . . گریه میکرد ... بعد تنها مینشست با عروسک هاش بازی میکرد. وقتی هم که میخواستم برم از دلش در بیارم دیگه شب شده بود و همه چیز به روز بعدش موکول میشد. حالا که فکرشو میکنم می بینم من همیشه گریه اشو در میاوردم... بعد که تصمیم میگرفتم از دلش دربیارم شب میشد و وقتی برای دلجویی نبود...! نفسمو فوت کردم. تو بچگی هیچ وقت ندیدم به جز من با کس دیگه همبازی بشه... ولی من ، من احمق! ... هربار که قهر میکرد و میخواست من منتشو بکشم آخر سر تنها سر میکرد و من بودم که می رفتم دنبال یه همبازی دیگه تا لجشو دربیارم و اون بیاد طرفم و هربار میومد... اون بود که میومد سراغ من و...! حالا هم فرقی نکرده ... من و اون داریم بازی میکنیم... اون گریه میکنه ... ازم فاصله میگیره ... فقط فرقش در اینه که منتظر من نیست تا بیام منتشو بکشم ... بیا همچنان به بازیمون ادامه بدیم...! حالا منتظر یکی دیگه است... حالا گریه کردنش بخاطر جرزنی ها من وسط بازی نیست. حالا منتظر منت کشی من نیست... بعد دوازده سال خیلی وقته که منتظر من نیست!!! با صدای پرهام که با غر ولند گفت: _ هامین اصلا شنیدی من چی گفتم؟ به قیافه ی حرصی پرهام نگاه کردم وگفتم : _ نه نشنیدم... _تو هیچ معلومه چته؟ بی مقدمه زمزمه کردم: _ دیروز میشا رو بوسیدم . لحظه ای ابروهاشو بالا انداخت و خیره نگام کرد اما بعد در حالیکه یه جرعه ی گنده از قهوه ش میخورد با بی تفاوتی گفت : _ زحمت کشیدی .... زنته ، میخواستی نبوسی ؟! _ تو که میدونی ، همه چی فرمالیته ست ... _ فرمالیته یا غیر فرمالیته بوسیدیش و قیافت داره داد میزنه که دوست داری بازم اینکار و بکنی ...پس اینقدر به خودت مشق نکن که فرمالیته ست فرمالیته ست ... نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و پشت به پرهام رو به پنجره ایستادم . _ در هر صورت میشا کس دیگه ای رو میخواد و حتی ازم خواسته کمکش کنم تا بتونه اونو به خانواده ش معرفی کنه ... و اگه بخوایم از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنیم من هیچوقت به ازدواج فکر نکردم و وقتایی هم که فکر کردم اولین چیزی که به ذهنم اومده مادر بچه هامه ... که قیافه ای که میاره تو ذهنم یکی مثل فرناز زن داداشمه ، میشا رو نمیتونم به عنوان مادر چند تا بچه تصور کنم .... به اینجای حرفام که رسیدم با صدای بلند زدم زیر خنده ، اما چیزی نگذشت که خنده م قطع شد . -میای خاله بازی؟ -مگه من دخترم... -بیا دیگه... تو بشو بابا منم میشم مامان... -باشه... پس بچه رو بده به من... خندید و گفت: _ بیا ... مراقبش باش تا من غذا درست کنم... و عروسک و از دستش قاپیدم ... رو به هوتن داد زدم: _ دست رشته... و عروسک وبه سمت هوتن پرت کردم.هوتن و ارمین و افشین همیشه اماده بودن... میشا به سمت هوتن دوید... هوتن با خنده به ارمین پاسش داد... اون به سمت ارمین دوید... ارمین به افشین... اون بین ماها که دوره اش کرده بودیم میدوید و گریه میکرد و ماهم میخندیدم... قدش به هیچ کدوممون نمی رسید... اخر اون بازی با چشمهای گریون عروسکشو بیخیال میشد ... میرفت یه جا تنها برای خودش گریه میکرد ... لابد باز منتظر بود که من برم سراغش... نمیرفتم... وقتی هم که تصمیم میگرفتم برم ... شب شده بود و ...!!! لعنتی ! الان تو ذهنم میتونستم میشا رو بعنوان یه مادر تصور کنم . و از اون مهمتر به عنوان یه زن ! نمیدونم دقیقا از کی تا حالا میشا از یه همبازی دوران بچگی برام تبدیل شده بود به یه زن خواستنی . پرهام که حالا کنارم ایستاده بود در حالیکه با دقت قیافه ی متفکرمو زیر نظر گرفته بود گفت : _ تو اول یه چیزیو به من بگو ، میخوایش یا نه ؟! ....هر وقت این سوالمو جواب دادی بعد میریم سر مسئله ی مامان بچه هات . به پرهام نگاه کردم... دوباره سوالشو تکرار کرد: _میخوایش یا نه؟ .... -میای بازی؟ -نه... نمی بینی درس دارم؟ -بیا دیگه... -حوصله ندارم... برو با اذین بازی کن... -بیا دیگه... -نمیام... اه باز که داری گریه میکنی... هی چیکار میکنی . اشکات ریخت رو مشقم... برو بیرون از اتاقم... -ولی من میخوام با تو بازی کنم... -من نمیخوام... با تکون پرهام بهش نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: _ میخوام ... پرهام: چیو؟؟؟ -هان؟؟؟ میشا رو میخوام... اینقدر این جمله رو صریح گفتم که بعدش زود اومدم چک کنم ببینم رو هوا نگفته باشم ! و این چک کردن از لبخندش شروع میشد ، دستای کوچیکش ، چشمای درشتش و حالت خوابالوی بامزه ش ، انرژی و سرزندگیش . عشق بچگی قشنگش نسبت به من و شاید مال خودم به اون ! چنگی به موهام زدم... روز اخر رفتنم خیلی سعی کردم گریه نکنم... تو فرودگاه جلوی هیچ کس گریه نکردم... ولی وقتی سوار هواپیما شدم تا مقصد عین دیوونه ها بی صدا واسه ی خودم بغض کردم و شایدم دو سه قطره اشک ریختم... دقیق یادم نمیومد که گریه کردم یا نه ... ولی تک تک گریه های میشا یادمه... حتی اینو هم یادمه که طاقت دیدن گریه اشو نداشتم اما باز کاری از دستم برنمیومد... من میشا رو میخواستم؟؟؟ میتونستم نخوام؟؟؟ میتونستم بخوام اما نمیتونستم داشته باشمش... کاش هنوز بچه بودیم... در جواب تمام خواهش هاش نه نمیا وردم... من میخواستم... اون چی؟ اونم منو میخواست؟؟؟ هنوز منو میخواست؟؟؟ من از کی میخواستمش؟ از الان... از دیروز... از وقتی که اومدم به ایران... یا از دوازده سال پیش که بلیطها رو اتیش زد و خوشحال بودم که شاید هیچ وقت از ایران نرم...! میتونم منکر این باشم که هیچ وقت حواسم بهش نبود ه ؟؟؟ که پشت همه ی دعوا ها و قهر و آشتی ها وحرصایی که از دستش میخوردم همیشه بیشتر از بقیه بازی کردن با اونو دوست داشتم ! ....و همه چیز ختم میشد به خواهش الان قلبم . معنی اینا چی میتونست غیر از این باشه که میخوامش ؟!... بعد از یه سکوت كش دار به پرهام نگاه کردم که زل زده بود به من. -هوم؟ پرهام: _ اگه میخوایش پس چرا عین یه میت وایستادی جلو من؟خوب برو بهش بگو... پوفی کشیدم وگفتم: _ فکر کنم تو یه قسمت از حرفامو نشنیدی ، میشا کس دیگه ای رو دوست داره ... چشماشو باریک کرد و پرسید : _ همون پسره که اومده بود رستوران ؟ فقط سر تکون دادم . پرهام گفت : _ چیزی که تو میخوای مهمه ... سریع برگشتم سمتش و با تعجب گفتم : _ خواسته ی میشا هم به اندازه ی مال من مهمه ... _ پس میتونی بیخیالش بشی ؟ شونه ای بالا انداختم : _ نمیدونم . فعلا که میخوام برم با این پسره آشنا شم ... _ خوب اگه دست رو دست بذاری تا یکی زنتو ازت بگیره اونوقت من به مردونگیت شک میکنم ... سریع به سمتش برگشتم و با قیافه ای درهم گفتم : _ و اگه به زور پیش خودم نگهش دارم و به خواسته ی خودش اهمیتی ندم اسمشو میذاری مردونگی ؟! برگشتم سمت پنجره و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با کشیدن نفس عمیقی گفتم : _ من که نگفتم میخوام دو دستی تقدیمش کنم به مهراب ....من فقط میخوام اون خودش بیاد سمتم ... نمیخوام نظر خودمو بهش تحمیل کرده باشم ... _ ممکنه اون تصمیم اشتباهی بگیره ... _ نمیذارم تصمیم اشتباه بگیره ... شایدم علت همه ی این راحتیِ نسبیِ خیالم جواب قاطعی بود که میشا دیشب بهم داده بود . اینکه گفته بود اگه بعد از دوازده سال برمیگشتم و مهرابی نبود باهام ازدواج میکرد . حسم بهم میگفت میشا اونشب تو صادق ترین حالت ممکن خودش نبود و مهراب فقط ... فقط یه دوسته که ...پوفففف ! اعتماد صد در صد به این حسم نداشتم ولی باعث میشد توی این مقابله نامرئی با مهراب زیاد هم خودمو دست خالی نبینم . من میشایی و داشتم که همیشه دوست داشت با من بازی کنه ... مهراب چی داشت؟ میشایی که بزرگ بود. عاقل بود... تحصیل کرده بود... زیبا بود ... خواستنی بود... سرزنده بود... بالغ بود. مهراب میشایی رو داشت که ... لبهامو گزیدم... من بچگی میشا رو داشتم... ومهراب الان میشا رو... احساس پاک میشا که از بچگی و خاطراتمون منشا میگیره مال من بود... پس خیلی هم دست خالی نبودم... یا شاید هم اینا همش اعتماد به نفس زیادی و کاذب بود ! در هر صورت هر چی که بود با همه ی ادعایی که تو مهم بودن نظر میشا واسه خودم داشتم نمیتونستم راحت با اینکه بره سمت مهراب کنار بیام . موضوع این بود که میخواستمش و دیگه اصراری برای انکار این موضوع نداشتم . مدام خاطره ی بوسیدنش تو ذهنم وول میخورد . یادم نمیاد تا حالا بوسه ای جذبم کرده باشه و نتونسته باشم تکرارش کنم ، خجالت اور بود که حالا نمیتونستم از زن شرعی خودم بیشتر بخوام . خوب از لحاظ منطقی یه سری فرقایی با رابطه های قبلیم وجود داشت ، اینجا ایران بود ، میشا دخترخاله م بود و پای کس دیگه ای هم در میون بود و البته اون با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود . اما با همه ی این تفاسیر چیزی که واضح و روشن بود این بود که میشا هیچ مخالفتی با بوسیدنم از خودش نشون نداده بود ، حتی سعی نکرده بود لباشو روی هم فشار بده تا کار و برام سخت کنه ! و من خیال نداشتم اینو بذارم به حساب شوکه بودنش . خوب به نظر من همه ی اینا نشونه بودن ، شاید میشا منو دوست داشت و همه ی این انکارها یه جور تنبیه بود برای اینکه دوازده سال گذاشته بودم رفته بودم . و البته این احتمال هم وجود داشت که من زیادی خوش خیالم و آینده خیال داره منو با عروسی میشا و مهراب سورپرایز کنه و حالمو بگیره ... میشا و مهراب ! پوزخندی زدم حتی اسم هاشون هم با هم هماهنگی داشت... لعنتي ! بعد از دوازده سال دوری از وطن... وقتی فرانسه بودم یکبار یاد خاطراتم با میشا نکردم چون میدونستم دلتنگ میشم... اما حالا هر روز از دیروز هام و مرور میکردم... واضح مرور میکردم... تمام بازی ها... من جرزن خوبی بودم... همیشه هم برنده میشدم... حالا برنده شدنم گروی انتخاب بود... انتخاب همبازی دوران کودکیم... که دوستم داشت ... عاشقم بود... اما منتظرم نبود چون حتما تو دوازده سال فراموشم کرده بود... من نباید کم میاوردم... نباید میباختم... نباید میسوختم! که اگر می باختم ... این باخت مسلما گرون ترین و سخت ترین باخت زندگیم محسوب میشد. به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
نظرات شما عزیزان: